بعد از سال ها دختر کبریت فروش را دیدم ،بزرگ و زیبا شده بود به او گفتم کبریت هایت کو؟میخواهم این سرزمین را به آتش بکشم.خنده تلخی کرد و گفت :کبریت هایم را نخریدند
سال هاست که تن می فروشم