کرکس ها شاعر می شوند ،وقتی پلنگ،روی پوست آهو به بچه هایش نقاشی یاد می دهد...
بعد از سال ها دختر کبریت فروش را دیدم ،بزرگ و زیبا شده بود به او گفتم کبریت هایت کو؟میخواهم این سرزمین را به آتش بکشم.خنده تلخی کرد و گفت :کبریت هایم را نخریدند
سال هاست که تن می فروشم
دنیا را بغل گرفتیم گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد،خوابمان برد بیدار شدیم دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم
تمام حجم خیالم از تو پر است نه خیالم کوچک نیست تو بزرگی ............