مینویسم 

نوشتن کار من است 

ولی نمیدانم برای چه مینویسم! 

اصلا برای چه باید بنویسم؟ 

چرا باید از نداشته ها بنویسم؟ 

چرا باید از دست نیافتنی ها بنویسم؟ 

خدای من... 

پاهایم نای رفتن ندارد 

دست هایم یارای نوشتن ندارد 

چشم هایم از باران خشک شده 

این دل شکسته است 

کمکم کن 

خسته ام 

خسته ام از فریادهای بی صدا 

فریادهایی که کسی آن را نمی شنود 

فریادم در دل نوشته هایم پنهان شده 

نفسم بالا نمی آید 

چه کسی آن را در سینه ام  

نگه داشته؟ 

خدایا این چه عالمی است 

که در درون ما خلق کردی؟ 

که مردمانش اینگونه سلطه  میکنند؟

این دست های خالی و ناتوان محتاجت 

مرا فقط به رضای خدا دعا کن 

وقتی که درهای آسمان و زمین 

 برای من دیوار شده 

و هر کس که می رسد 

نقش پوتین هایش را 

 نثار تنم میکند 

شاهزاده ی قصه های هرشب من

دیگر نیس 

تا هزار و یک شب مرا تمام کند 

خدایا ... 

خدای من 

این آیینه ای که روبروی من گذاشته ای  

چیست؟ 

که وقتی خودم را در آن میبینم 

من در خود میشکنم 

کدامیک من؟ 

و کدامیک آیینه است؟ 

میخواهم آیینه را بشکنم 

اما هراسانم که خود بشکنم 

هرچند من همان آیینه شکسته ام که 

دنیا را در تکه هایش  خواهی دید 

وقتی گفتم دوستت دارم 

می دانستم انقلابی است علیه قبیله ات 

انقلابی که فقط قلبم مرا یاری میکند 

می دانستم با این کار ناقوس رسوایی را سر داده ام 

می دانستم با این کارقبیله ات برای من حکم صادر میکند 

برای دستگیری من 

عکس مرا در همه جا پخش می کنند 

و جایزه ی بزرگی برای براندازی سرم می گذارند 

خواستم انقلاب جدیدی تشکیل دهم 

و تو را بر تخت بنشانم 

وتو پادشاه شوی 

وقتی گفتم دوستت دارم 

می دانستم سپاهی با تیرهای زهرآلود 

به سوی من روانه می شوند 

و همه وهمه مرا هدف قرار می دهند 

این انقلاب هیچ تلفاتی نداشت 

جز من 

تو بر تخت پادشاهی ات نشستی 

ومن هم مانند همه ی سربازانی که  

برای هرمبارزه جلوترازهمه حرکت می کنند  

حرکت میکنم و از بین میروم 

و اسمم در لابه لای تاریخ دفن می شوند

 

لطفا بگذار لحظه ای بیشتر در کنارت باشم 

کارهایی که در دست اقدام دارم 

فردا به انجام خواهم رساند 

دور از چهره زیبایت 

قلبم آرام و قرار ندارد 

و کارم رنج و تلاشی است 

                                 بی پایان 

                                در دریایی  

                                          بی ساحل  

امروز تابستان پشت پنجره ی اتاقم آمد 

با همه ناله ها و زمزمه هایش 

و زنبور ها در بیشه ای پر گل 

مشغول آمد و شد و ترانه سرایی هستند 

اکنون زمان آن رسیده است 

که ساکت بنشینم 

روبروی تو 

و در این سکوت 

اما سرشار 

ترانه ی گذشت سر دهم.

خدایا چقدر محتاج توام 

وقتی ابر های دلم بارانی میشود 

نم نم باران چشمهایم شروع می شود 

این دل از چه فصلی است ؟ 

که درخت خشکی است 

با برگ های خشک و سرد 

که با این همه باران  

میوه اش فقط غم و اندوه است 

وقتی فصل اشک فرا می رسد 

چقدر باید با چشم گریان 

دنبال دستهایت در شلوغی خیابان ها 

و سیلاب اشک بگردم؟ 

کجا دنبالت بگردم ؟ 

بیا داخل پیرهنم 

در پوستم جای بگیر 

گرم شو 

این باران غم است 

که می بارد 

سرما میخوری  

نگذار تو را خیس کند 

لباسهایت را مرطوب کند 

در تو نفوذ کند 

بیا،بیا و در پوست و خونم جای بگیر 

با این حال  

وقتی باران می بارد عاشق ترم...